حکایت غریبی است! روزی از تولد عزیزی می نویسی و چند روز بعد باید از درگذشتِ عزیزِ دیگری بنویسی! انگار سرنوشت ما را «به بند بغضی شبیه بغض ابرها گره زده اند!» .
عصر پنجشنبه! تازه از دیدار سیامک و حمید و جلال عزیز در نمایشگاه کتاب آمده بودم. سرخوش و شاد… اما خبر ساده و کوتاه بود، محیای مهربان من آنسوی خط تلفن،با صدایی که حکایت از گریه ای طولانی داشت، گفت: شبنم… و بغضش ترکید و… تلفن قطع شد…. و ناگهان چهره ی مهربان شبنم از روبرویم گذشت و دیگر گریه… «…خبر با همه ی کوتاهی مثلِ شبخوانی یک زنجره طولانی بود!»
به گمانم تنها بیست و چهار سال داشت،بیشتر یا کمتر..خاطرم نیست! همیشه بود و همیشه آرام بود. گرافیک خوانده بود و طراحی درس می داد. مدتها بود که از دردی کهنه رنج می برد. این اواخر حالش به شدت وخیم شده بود، همه می دانستیم که چه در انتظارش است و همه از به زبان آوردنِ آن ، و حتا از به خاطر آوردنِ آن می گریختیم. اما انگار تقدیر کاری به کار دعاهای ما و التماسهای شبانه مان نداشت.
از لحظه ای که خبر را شنیدم، حتا آنی چهره اش از برابرم نمی رود. دائم به عکس دسته جمعی فکر می کنم که در محمودآباد کرج انداختیم و او انگار بی خیالِ جمع داشت از کادر عکس خارج می شد… او همراه همیشگی ما بود.مثل خواهری مهربان! کوه می رفتیم، مهمانی می گرفتیم، دسته جمعی می رقصیدیم و مرگ را نمی دیدیم که آنسوترک آرام کمین کرده بود و پوزخند می زد! همیشه بود و همیشه آرام بود! شبی در اواخر یک مهمانی دوستانه در کنارش نشستم و دیدم که چقدر خسته است. پرسیدم: خسته ای؟ مهربانانه لبخند زد و گفت: در کنار شما که خسته نمی شوم!… و اکنون او رفته است و ما بدون او خسته ایم! خیلی خسته! …
انگار همین دیروز بود! یک روزِ تمام در کنار هم نشستیم و برای تبلیغ یک بزرگوار پلاکارد نوشتیم! و او «هنرمند»ِ جمعِ ما بود! تازه از بیمارستان آمده بود و امیدوار بود به یک عمل جراحی دیگر و ما خشنود بودیم که او را در کنار خود می دیدیم!
اکنون او در بین ما نیست و حسرت از آن ماست، که او رفت و رها شد و آنسوی آسمان ها آرام گرفت و ما مانده ایم با «دریغ و حسرتی همیشگی»!
به برادرش، افشینِ عزیز تسلیت می گویم! ما هم در اندوه او شریکیم، در اندوه از دست شدنِ خواهرمان! به یاسرم ـ برادر لحظه ها و دغدغه هایم- تسلیت می گویم! خوب می دانم که اکنون در آن دل دریائیش چه غوغایی ست! به محیای مهربانم تسلی می دهم ـ چه می کشی خواهر؟!! تو که حتا به خاطر سر دردِ دوستانت به اشک می نشینی! …چه می کشی؟!!- و تسلیت می گویم به خودمان! و جمع دوستانه مان که در سوگ یکی از عزیزترین اعضایش نشسته است!
تلخی نوشته ام را ببخشایید! امروز تمی توان ترانه بنویسم! «شبنم» برای ما عزیزترین و زیباترین ترانه بود! بی او روزهایمان مرثیه آلود است! «جای خالیِ او با هیچ ترانه ای پر نمی شود!»
«حرفهای ما هنوز ناتمام…
تا نگاه می کنی وقت رفتن است!
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی…
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان چقدر زود
دیر می شود!»
قیصر امین پور


نظرات 2 + ارسال نظر
میثم مقدم جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 11:57 ق.ظ

زندگی سوختن و ساختن است تجربه بی جهت آموختن است زندگی کهنه قماریست این چه قماریست که همه اش باختن است.ما واقعا تا چیزی رو از دست ندهیم قدرش رو نمیدونیم ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو دوباره بدست نیاریم نمیدونیم چی رو از دست دادیم

[ بدون نام ] شنبه 14 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 09:02 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد