Iraj Janati Ataee

ایرج جنتی عطایی بی شک از بزرگترین ترانه سرایان ایران است. او یکی از اضلاع مثلث تاریخی ترانه ست.مثلثی که دیگر اضلاع آن را شهیار قنبری و اردلان سرفراز تشکیل می دهند.در آینده قصد دارم به همراه دوست ترانه سرایم،بابک صحرایی ،که از نزدیک با ایرج جنتی عطایی در ارتباط است، و دیگر دوستان علاقه مند به ترانه های جنتی عطایی، زندگی و کارنامه ی هنری او را مورد بررسی قرار دهیم. و اما امروز..

ابتدا قصد داشتم ترانه ای از خودم را برایتان بنویسم.ترانه ای که نام خود را از یکی از ترانه های زیبای جنتی عطایی پرندهی مهاجر- وام گرفته است.(گرچه به هنگام سرایش ترانه این شباهت را به خاطر نداشتم و بعدها متوجه آن شدم) وقتی این ترانه ی جنتی را برای چندمین بار گوش دادم تصمیم گرفتم که آن را نیز در اینجا نقل کنم.گرچه یقین دارم همه ی شما این ترانه را بارها با صدای داریوش اقبالی شنیده اید،اما یقین دارم خواندن چندباره ی آن،با نگاهی دقیق تر،خالی از لطف نخواهد بود. مطمئنم جسارت مرا در کنار هم قرار دادن ترانه جنتی عطایی و سیاه مشق خودم خواهید بخشید.  در انتظار نظرات روشنگرتان هستم.

«پرنده ی مهاجر»

ای پرنده ی مهاجر! ای پر از شهوت رفتن!

فاصله قد یه دنیاس بین دنیای تو با من!

تو رفیق شاپرکها من تو فکر گله مونَم

تو پی عطر گل سرخ، من حریص بوی نورم!

دنیای تو بی نهایت همه جاش مهمونی نور

دنیای من یه کف دست روی سقف سرد یک گور

××

من دارم تو آدمکها می میرم، تو برام از پریا قصه میگی

من توی پیله ی وحشت می پوسم،برام از خنده چرا قصه میگی

××

کوچه پس کوچه ی خاکی،در و دیوارش شکسته

آدمای روستایی با پاهای پینه بسته

پیش تو یه عکس تازه س واسه البوم قدیمی

یا شنیدن یه قصه س از یه عاشق صمیمی

برای من زندگی اینه پرِ وسوسه پرِ غم

یا مث نفس کشیدن پرِ لذت دمادم

××

ای پرنده ی مهاجر! ای همه شوق پریدن!

خستگی یه کوله باره روی رخوت تنِ من!

مثل یک پلنگ زخمی پرِ وحشت نگاهم

می میرم اما هنوزم دنبال جون پناهم

××

نباید مثلِ یه سایه زیر پاها زنده باشیم

مثل چتر خورشید باید روی برج دنیا واشیم.

(ایرج جنتی عطایی)

«شهوتِ رفتن»

«موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست!

موطن آدمی تنها در قلب کسانی ست که دوستش می دارند!» مارگوت بیگل

مرا ببر ، که خسته ام از این هزاره ی یخی

از این تبار خودفریب ، از این دیارِ برزخی

مرا ببر! مرا ببر! که ماندنم مصیبت است

دوای این لب تشنگی فقط سرابِ غربت است

مرا ببر! مرا ببر! آب از سرم گذشته است

جغد سیاه خستگی بر بامِ من نشسته است

مرا ببر! مرا ببر! حماسه ها دروغ بود

شهر سیاهِ سایه ها پر از صدای بوق بود

بدون تو خاک وطن مرا جهنم می شود

خاطره های دلنشین زهرِ دمامدم می شود

بدون تو دریچه ام رو به ترانه بسته است

سکوتِ این قبیله را هق هقِ من شکسته است

مرا به سوی خود بخوان! که از تو ناب می شوم

به شوقِ لمسِ بودنت ، پُر از شتاب می شوم

مرا به سویِ خود بخوان! بانویِ جاده هایِ دور !

تشنه ی دیدار توأم ، تو ای همیشه در عبور

میهن من در قلب توست ، پرنده ی بی سرزمین !

در پسِ این ترانه ها ، «شهوتِ رفتن» را ببین !

Dedicated to U! Honey

(ح.ع)