برای روز میلاد تو

همیشه اردیبهشت را دوست داشته ام! اما این اردیبهشت رنگ و بوی دیگری دارد. انگار بهشتی تر است!
فردا روز تولد یکی از بهترین دوستان من است. کسی که این روزها از «نفس» هم به من نزدیکتر است! … همیشه اردیبهشت را دوست داشته ام! با بودنِ او دیگر اردیبهشت بهترین ماه همه ی تقویم هاست!
گرچه قرار بود که در این وبلاگ تنها «ترانه» بنویسم، به مناسبت تولد این «همیشه عزیز» دو شعرگونه برایتان می نویسم. (شما می توانید اسمش را شعر سپید،شعر آزاد و یا هرچه دوست دارید بگذارید)

طرح
دوباره شبیه گذشته هایِ آینه می شوم!
شبیه مجنون!
شبیهِ فرهاد!
و با دستانی پر از نسیم
به سمت لمس گونه های ترانه می روم!
دوباره نام تو مرا به لحظه ی طلوع ستاره می برد.
و اردیبهشت
اردیبهشتِ عزیز
تو را برایِ من پس می آورد!

تو از آنِ منی!
این که دیگر اردیبهشت و تیر ماه ندارد!
می خواهم هم اینجا دستانت را ببوسم!
هی آقا! هی خانوم!
این که دیگر نگاه ندارد!!
×××
سلام بانو!
اینجوری نگاه نکن!
خودم هستم! فقط از همیشه لاغرتر شده ام
و رشته های سفیدِ موهایم نیز زیاد تر شده
- … وقتی دستانِ نوازشگرِ تو نیستند
دیگر چه فرقی می کند… سیاه یا سفید…کم یا زیاد –
بانو جان!
دلم بدجوری گرفته است
هر طرف که نگاه می کنم تو را می بینم
عطرِ تو را حس می کنم وُ صدایِ تو را می شنوم
اما تو هیچ گاه نیستی
حتی وقتی کنارمی!
فکرت جایِ دیگر است،
مرا نمی بینی! نگاهت به سویی دیگر است!
از این که دستانت را در دست بگیرم می ترسم!
می ترسم بلور انگشتانت را بشکنم!
می ترسم تو هم مثلِ من بویِ غربت و تنهایی بگیری!
آخر میدانی؟ این جنونِ شاعرانه مسری است!
می ترسم این بغضِ هزاران ساله به تو نیز سرایت کند


بانو جان!
من از مرگ نمی ترسم! اما از رفتنِ تو وحشت دارم!
می ترسم تو بروی و من نمیرم!
می ترسم بدونِ تو زنده بمانم!

بانو جان!
دلم گرفته است!
مثلِ تمام شبهایی که گذشت!
مثلِ تمامِ شبهایی که بدونِ تو خواهند آمد!
دلم گرفته است و برای گریه کردن پابند هیچ غرورِ مردانه ای نیستم!
که تو تمامِ غرورم را از من گرفته ای
و تمامِ شاعرانگی ام را!
دیگر هیچ واژه ای در خورِ از تو سرودن نیست!
هیچ ترانه ای لیاقتِ تقدیمِ تو شدن را ندارد!
بانو جان!
بانو!
… راستی همین غنیمتی است!
همین که بعد از سالها هنوز می توانم تو را بانو خطاب کنم!
تو عوض شده ای! … نه! بد نشده ای!
تو حتا از بهترین رویاهایم نیز بهتری! مهربانتری!
من دیگر آن شاعرِ رویاپردازِ آن سالها نیستم!
واقع گرا شده ام!! بی خیالِ همه ی رویا!
اما انگار آن وقتها
در رویا ساده تر می شد دست به دور گردنت انداخت و در چشمانت خیره شد!
در رویا ساده تر می شد تو را با اسمِ کوچکت صدا کرد!
اصلا انگار در رویا دل و جراتِ همه ی ما بیشتر بود!

بانو جان!
روزگارم از شبهایِ بی ستاره ی تو نیز تیره تر شده است،
تنها درخششِ نامِ توست که گاهی
گوشه ای از روزهایِ شبگونِ مرا روشن می سازد!
تنها یاد درخشانِ توست که امیدِ سر رسیدنِ سپیده ای هرگز نیامده را
در دلم زنده نگه می دارد!
بانو جان! بانو! بانو!
یادگارِ اعصارِ ترانه و تخیل و لبخند!
Dedicated to you, honey
(ح.ع)
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد